بخاطردل مامان

ساخت وبلاگ

ماساژور دلفینی

 

وقتی اون موتوررو خریدم فکرمیکردممیتونم باهاش کل اصفهانو بگردم... اما بخاطر شکل عجیبی که داشت وقتی ازخونه بیرونمیومدم همه نگاها بطرفم کشیده میشد... بچه ها خیال میکردند که اون وسیله ی بازیه...بقیه هم یا نچ نچ میکردند و یا دنبالم راه میفتادند تا قیمتشو ازم بپرسند... فکرمیکردماگه یه سایه بوم واسش بگیرم کمتر اذیتم می کنند... فکرمی کردم اگه تو گوشم هندفریبذارم و آهنگ گوش بدم اینجوری کمترعذاب میکشم... کمتر حرفای ریزودرشت میشنوم....ولی اومدند موتورمم ازم دزدیدند تا دیگه اصلا نتونم ازخونه بیرون بیام... بعد ازاون... چندروزی توخونه موندم وشب وروزاشک ریختم... تا اینکه دیشب بخاطردل مامان باهمون واکرقدیمی که خیلی سخت باش راه میرم دوباره ازخونه زدم بیرون... مامانمدنبالم اومد... ولی مامان تندترمیرفت... یدفه دلم شکست... به مامان گفتم تو خیلیتند تر از من میری... مامان ایستاد و گفت خب فکرکردم تودوست نداری من کنارت راهبرم ولی ازون به بعد پا به پای دخترش راه رفت... اولش مردم خیلی کم نگاه میکردند...مامان می گفت ببین چقدرفرهنگ مردم بالا رفته... دیگه اصلا نگاه نمی کنند... ولی منبه همشون با خشم نگاه میکردم... با خودم می گفتم شاید دزد موتورم یکی ازایناباشه... میدونستم خدا تو دلشون انداخته که کمتر نگاه کنند... آخه فقط اون می دونستکه دل من انقدرغم داره که دیگه تحمل رفتار این مردمو نداشته باشه... یکم دلم آرومشده بود تا اینکه رسیدیم به پارک... پارکی که پرازپسردخترای جوون بود... که یاداشتند قلیون می کشیدند... یا درمورد زندگی آیندشون تصمیم میگرفتند... افراد پیروبچه هم تک وتوک بینشون می دیدم... داشتیم با مامان از بینشون رد میشدیم که یدفه دیدمیه بچه داره با انگشتش منو نشون میده... گفتم بیخیال... ولی اون بچه ی نادون افتاددنبالم... دلم می خواست ازش بپرسم آخه ازجون من چی می خوای؟... تا اینکه مامان یهچیزی بهش گفت تا دست ازسرم برداشت... چند قدم جلوتر یه دختربچه که زیادم سنش کمنبود اومد جلو و از مامانم پرسید: خاله؟ چرا این اینجوری شده؟... بهش نگاه کردم ولیانقدرنفهم بود که حتی تلخی نگاهمم نمیفهمید؟ چقدر دلم می خواست سرش داد بزنم... ولیدوباره مامان به دادم رسید و بهش گفت: دخترمن دلش می خواد اینجوری باشه... مگه ماازتو پرسیدیم که تو چرا اینجوری هستی؟ دخترک یه نگاهی به خودش کردو رفت تو فکر...گمونم فکرکرده بود واقعا یه جوریه... به مامان لبخند زدم و بغضمو فرو دادم... رفتیمنشستیم رو چمنا... چه هوای خوبی بود... به مامان گفتم چه خوب شد امشب اومدیم بیرون...بهش گفتم اگه تو نبودی جواب اینارو کی می داد؟ اینا که زبون منو نمی فهمند؟...مامان رفت توفکر... منم فکرکردم... یدفه به مامان گفتم... فوقش انقدردنبالم راه میفتندتا خسته بشن و برگردند... مامان بهم لبخند زد و گفت آره دخترم... چه فکرخوبی کردی...راه برگشتو آسونترطی کردم... همیشه وقتی زیاد راه میرفتم پاهام درد می گرفت... ولیاینبار درست مثل یه جوون چابک اینهمه راهو اومده بودم و اصلا پام درد نداشت... باخودم گفتم... این یعنی خدا هنوزم دوسم داره... تو این دنیا هیچکس ازنگاه و توجه زیادخوشش نمیاد... حتی آدمای معروف که بخاطرشهرتی که دارند دنبالشون راه میفتند... ولیاین آدما درحق من و امثال من خیلی ظلم می کنند... تازه اسم خودشونم گذاشتندمسلمون... من نه زبون درست حسابی دارم... نه توانی که ازشخصیتم دفاع کنم... ولی میخوام به همشون یه چیزو بگم... می خوام بگم... آی آدما... دیگه برام مهم نیستید...چون ازتون نا امید شدم... جای من بین شما نیست... دیگه حتی زبونم نمی خوام کهجوابتونو بدم... چون حتی ارزش اونم ندارید

 

حق تألیف و کپی رایت برای نویسنده: مائده غلامرضائی محفوظ است

منبع: www.sepidkala.blogfa.com


علم و تکنولوژی و صنعت روز ایران...
ما را در سایت علم و تکنولوژی و صنعت روز ایران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sanateruz sanateruz بازدید : 226 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 18:59